داستان پدری روستایی، و پسرش
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، میگوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار دادو دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شدو پدر و پسرهر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شدو آنها حیرت زده دیدند دختر خانمی مو طلایی وبسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیاور اینجا
hi mahboube
(j_k)انصافا جالب بود منتظر مطالب بعدی هستم خانومی
182616 بازدید
67 بازدید امروز
66 بازدید دیروز
350 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian