مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری
برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند
.
بعد صحبت به وجود خدا رسید
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام
از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است
و اکنون و گذشته و آینده را
می شناسد
چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را
قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت
182700 بازدید
151 بازدید امروز
66 بازدید دیروز
434 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian